به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم

شاعر : عطار

به دردي مبتلا گشتم که درمانش نمي‌بينمبه دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم
ولي کس کو که در جويد که جويانش نمي‌بينمدر اين دريا يکي در است و ما مشتاق در او
چه پويم بيش ازين راهي که پايانش نمي‌بينمچه جويم بيش ازين گنجي که سر آن نمي‌دانم
وليک اين کوي چون يابم که پيشانش نمي‌بينمدرين ره کوي مه رويي است خلقي در طلب پويان
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمي‌بينمبه خون جان من جانان ندانم دست آلايد
که هر کو شمع جان جويد غم جانش نمي‌بينمدلا بيزار شو از جان اگر جانان همي خواهي
که هر کو جان درو بازد پشيمانش نمي‌بينمبرو عطار بيرون آي با جانان به جان بازي